من شرمنده از مسلمانی شدم آن جا به گوشهای پنهان
پیر پرسید کیست این؟ گفتند: عاشقی بیقرار و سرگردان
گفت: جامی دهیدش از می ناب گرچه ناخوانده باشد این مهمان
ساقی آتشپرست آتش دست ریخت در ساغر آتش سوزان
چون کشیدم نه عقل ماند و نه هوش سوخت هم کفر ازان و هم ایمان
مست افتادم و در آن مستی به زبانی که شرح آن نتوان
این سخن میشنیدم از اعضا همه حتی الورید و الشریان
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لااله الاهو